قلم سست شده گویی دودل است و شاید هم نمی داند چه بنویسد و دست تنبل نویسنده؟نه اوهم بی کار نشسته و یاری نمیکند... و من خسته تر از همیشه پشت پنجره ی مشکی قلبم به آسمان خا کستری احساسم خیره شده ام و آفتاب....با آسمان شهر من قهر کرده گویی با ماه دعوایش شده...حق دارد خورشید شهر من، هیچ کس توان دوری از عزیز ترینش را ندارد...

این شبها حتی داغی چای هم نمی تواند چمدان باز شده ی سرمارا جمع کند و ببرد و شر این مهمان ناخوانده را کم کند هم خود را خلاص کند هم من را و این شبها

حتی تلخی قهوه هم نمی تواند تسکینی باشد بر دردی که در سینه هاست ...و سینه ی خورشید؟ از این درد سنگینی می کند

این شبها خورشید با آسمان شهر من قهر کرده و آبی آسمان هم پاک شده گویی برای دل جویی آن را به خورشید داده و نمی داند درد خورشید شهر من ماه است نه آبی آسمان...

من میروم...من میروم و کس نخواهد دانست بغض چه اندوهی را من گریه کرده ام و من...از جاده ی باریک رویا می گذرم تا سری به کودکی هایم بزنم ...آنجا که روی کتاب قصه هایم به خواب رفته ام...

و کس نخواهد دانست...که من بغض جه اندوهی را گریه کرده ام

melika.bh



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

.: Weblog Themes By BlackSkin :.